امروز: دوشنبه، 10 اردیبهشت 1403
06/25 1392

در حدود 15 سال بود که در آلمان زندگی می کردم اما 6 ماه است که به ایران بازگشته ام؛ در ستون ته مقاله شماره قبل مطلبی در مورد درس های کره ای از نرو�?ی ها خواندم و یاد خاطره ای افتادم که ارسال آن برای شما را خالی از لطف ندیدم. واقعیت این است که کره این روزها در محله ما (شرق تهران )نیز به کیمیا تبدیل شده و وقتی برای خرید این کالا به سوپر مارکت ها مراجعه می کنیم اگر رقم اجناس خریداری شده قابل توجه باشد فروشنده در کیسه شما چند قالب کره می اندازد در غیر این صورت از کره خبری نیست . اما کره گیاهی به وفور وجود دارد و فروشنده سخاوت مردانه در فروش آن دریغ نمی کند . اما داستان کره ای من از این مسائل جدا است . به خاطر دارم که در سال های دانشجویی که در کشور
آلمان به سر می بردم داستان کم یابی کره آن جا هم رخ داد و از این منظر به شهروندان ایرانی می گویم که نایابی برخی اجناس مختص به کشور ما نیست .
در آن روزها در آپارتمان کوچکی در شهر هامبورگ با یکی از هم کلاسی های ایرانی زندگی می کردم . در طبقه پایین ما پیر زنی ساده و مهربان زندگی می کرد . در آن روزها کره در کشور آلمان به کالایی استرات�?یک تبدیل شد و من و هم خانه ام طبق عادت وقتی خبر را از رسانه ها شنیدیم به سوپر مارکت رفتیم تا مقادیری کره خریداری کنیم تا خدایی ناکرده چند روز از خوردن کره محروم نشویم . در فروشگاه وقتی چند قالب کره را به پیشخوان آوردیم تا حساب کنیم فروشنده با تعجب به ما نگاه کرد و ما معنی نگاه او را نفهمیدیم و خوشحال و شاد و خندان به خانه آمدیم که موفقیت شدیم برای روزهای آینده مقدار زیادی کره احتکار کنیم .
در راه رو پیر زن همسایه را دیدیم که او نیز کیسه ای کره در دست داشت . با لبخند به او گفتیم که کار خوبی کرده که برای روزهای آینده کره خریداری کرده چون رسانه ها اعلام کردند که کره نایاب است . او که لبخند همیشگی را بر لب داشت گفت این کره ها را امروز نخریدم و در روزهای قبل خریداری کردم چون فکر می کردم که ممکن است نوه هایم به دیدارم بیایند اما وقتی خبر را شنیدم و یخچال خانه را پر از کره دیدم تصمیم گرفتم کره ها را به سوپر مارکت ببرم تا کسانی که نیاز دارند بتوانند از آن استفاده کنند چون فکر می کنم یک قالب نیاز چند روز آینده ام را برطرف می کند .با شنیدن این جمله زمین دور سرم می گشت . من و همکلاسی ام در راه رو خشکمان زده بود و قدرت حرکت نداشتیم.با خجالت پله ها را بالا رفتیم و نمی دانستیم با کره ها چه کنیم. آنجا بود که فهمیدم برای این که شیوه ی تفکر خود را تغییر دهم خیلی مانده است و داستان کره ای شما من را به یاد آن روزها انداخت . به امید آن روز که احتکارهای خانگی پایان یابد .

.

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی‌شود